مردی به رنگ خاک

‍ 💠«بِسـم ِربـ الشــُّـهـداءِوالصِّـدیقیــن»💠
شهید زین ‏الدین، آن‏قدر خاکی و بی ‏آلایش بود که بسیاری از اوقات، او را به عنوان فرمانده نمی ‏شناختند. لباس‏های ساده بسیجی، و تواضع بسیار، از ویژگی‏های بارز اخلاقی او بود.

 

یکی از بسیجیان در این باره می‏ گوید : 

یک روز که برای نماز جماعت به حسینیه لشگر رفته بودم، پس از نمازظهر اعلام کردند که از سخن‏رانی برادر مهدی زین ‏الدین فرمانده لشگر استفاده می‏کنیم. من هنوز ایشان را نمی‏شناختم با خود گفتم که فرمانده لشگر حتما با تشریفات خاصی می‏ آید. در افکار خود بودم که ناگاه یک نفر از کنار من بلند شد و به راه افتاد و پشت تریبون قرار گرفت و مشغول صحبت شد. خیلی تعجب کردم؛ چون او تا چند لحظه قبل در کنار من نشسته بود و کسی هم همراهش نبود. صحبت ایشان که تمام شد، دوباره در کنار من نشست. این‏جا بود که شهید زین ‏الدین را شناختم .
🌷شهید مهدی زین الدین

قرآن

آیت الله بهجت (ره) :
🌷هر چقدر علاقه به خواندن قرآن دارید ، همان اندازه علاقه به دیدار امام زمانتان دارید؟

💐 روزی چقدر علاقه مان را به حضرت ولی عصر عج نشان مى دهیم؟

سیره شهدا

#شهید_مدافع_حرم_هادی_ذوالفقاری
در کوچه و خیابان سرتان را بالا نگیرید. باصدای بلند در جلوی نامحرم حرف نزنید.
سعی کنید سربه زیر باشید. اگر با نامحرم زیاد و بی دلیل صحبت کنید، حیا و عفت او از دست می رود

🌻🌻🌻🌻🌻

🌸شهیدی که مادرش را با شالی از کربلا شفا داد🌸

🌹شهید_محمد_معماریان🌹
مادر شهید می گفت: نزدیک محرم بود که من پایم شکست و در خانه افتاده بودم و دکتر ها گفتند که به سختی خوب می شود…

یک روز دلم شکست و گفتم: خدایا من به مسجد می رفتم سبزی پاک می کردم، فرش ها را جارو می زدم و کارهای هیئت را انجام می دادم… اما الان خانه نشین شده ام….

شب به شهید خودم متوسل شدم و خوابم برد… درعالم خواب دیدم که محمدم با عده ای از رفقای خودش که شهید شده اند آمد و یک شال سبز هم به گردنش بود…

گفتم: مادر کجا بودی؟

گفت: ما از کربلا می آییم… 

گفتم: مادر مگر نمی بینی من به چه وضعی در خانه افتاده ام… 

گفت: اتفاقا شفایت را از اباعبدالله(ع) گرفتم…

و بعد شال را از گردنش برداشت و روی پای من انداخت و گفت مادر شکستگی پایت خوب شده… این دردی که داری بخاطر گرفتگی عضلات است… 

گفت: مادر برو کارهای مسجد رو انجام بده..
صبح از خواب بیدار شدم و دیدم که می توانم راه بروم… دخترم دوید و گفت: مادر بنشین، پای شما شکسته….

گفتم: نه، پایم خوب شده…

خواهر شهید تعریف می کند: یک دفعه دیدم در اتاق بوی عطر عجیبی پیچیده، گفتم مادر چه خبر است؟ این شال چیست؟..

ماجرا را که برایمان تعریف کرد باور نمی کردیم… گفتیم برویم نزد آیت الله گلپایگانی…

شال را خدمت آیت الله گلپایگانی بردیم، هنوز صحبتی نکرده بودیم که ایشان شال را گرفتند، بوییدند و بوسیدند و شروع کردند به گریه کردن…

گفتیم: آقاچه شده شما چه می دانید ؟ 

عرض کردند: این شال بوی امام حسین(ع) را می دهد…

گفتیم: چطور؟ گفتند: ما از اجداد ساداتمان از مقتل سیدالشهدا یک تربت ناب داریم.. این شال سبز بوی تربت اباعبدالله (ع) را می دهد… و بعد فرمودند: یک قطعه از این شال را به من بدهید وقتی من از دنیا رفتم در قبر و کفنم بگذاردید و من هم در عوض آن تربت نابی که در اخیار ماست را به شما می دهم….
منبع: کتاب ۵۴۰ داستان از معجزات و کرامات امام حسین (علیه السلام)

شب سرد

“شب سردی بود… پيرزن بيرون ميوه‌فروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه مى‌خريدند. شاگرد ميوه‌فروش، تُند تُند پاكت‌هاى ميوه را داخل ماشين مشترى‌ها مى‌گذاشت و انعام مى‌گرفت.

پيرزن با خودش فكر مى‌كرد چه مى‌شد او هم مى‌توانست ميوه بخرد و ببرد خانه… رفت نزديك‌تر… چشمش افتاد به جعبه چوبى بيرون مغازه كه ميوه‌هاى خراب و گنديده داخلش بود. با خودش گفت: «چه خوبه سالم‌ترهاشو ببرم خونه.» مى‌توانست قسمت‌هاى خراب ميوه‌ها را جدا كند و بقيه را به بچه‌هايش بدهد… هم اسراف نمى‌شد و هم بچه‌هايش شاد مى‌شدند. برق خوشحالى در چشمانش دويد… 

ديگر سردش نبود!

پيرزن رفت جلو، نشست پاى جعبه ميوه. تا دستش را برد داخل جعبه، شاگرد ميوه‌فروش گفت: «دست نزن ننه! بلند شو و برو دنبال كارت!» پيرزن زود بلند شد، خجالت كشيد. چند تا از مشترى‌ها نگاهش كردند. صورتش را قرص گرفت… دوباره سردش شد… 

راهش را كشيد و رفت.

چند قدم بيشتر دور نشده بود كه خانمى صدايش زد : «مادرجان، مادرجان!» پيرزن ايستاد، برگشت و به آن زن نگاه كرد. زن لبخندى زد و به او گفت: «اينارو براى شما گرفتم.» سه تا پلاستيك دستش بود، پُر از ميوه؛ موز، پرتقال و انار.

پيرزن گفت: «دستت درد نكنه، اما من مستحق نيستم.»

زن گفت: «اما من مستحقم مادر. من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم‌نوع توجه كردن و دوست داشتن همه انسان‌ها و احترام گذاشتن به همه آنها بى‌هيچ توقعى. اگه اينارو نگيرى، دلمو شكستى. جون بچه‌هات بگير.» زن منتظر جواب پيرزن نماند، ميوه‌ها را داد دست پيرزن و سريع دور شد… پيرزن هنوز ايستاده بود و رفتن زن را نگاه مى‌كرد. قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود، غلتيد روى صورتش. دوباره گرمش شده بود… با صدايى لرزان گفت: «پيرشى ننه، پيرشى!… خير ببينى…» هيچ ورزشى براى قلب، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست
پیشاپیش یلدای مهربانی که نماد خانواده دوستی و عشق ورزیدن به هم نوع است را شادباش میگوییم … 💙❤

🍁